×

منوی بالا

منوی اصلی

دسترسی سریع

اخبار سایت

true

ویژه های خبری

true
    امروز  پنج شنبه - ۳۰ فروردین - ۱۴۰۳  
true
true
دوستی ۲۰ ساله با مرد متاهل کار به دست زن مشهدی داد

به گزارش «چشم شهر»، برادر شوهرم او را وادار کرد مرا نیز معتاد کند تا شاید از دست غر زدن هایم خلاص شوند.زن پریشان حال ادامه می دهد: شوهرم از همان سال اول زندگی مرا وادار به مصرف مواد کرد. مدت زیادی طول نکشید که به یک معتاد حرفه ای تبدیل شدم.

 

بعد از اعتیادم اختلافات من و شوهرم بیشتر شد و دیگر نتوانستیم با هم زندگی کنیم. عمر زندگی مشترک ما ۲ سال بود.بعد از جدایی او مرا با دو فرزندم رها کرد و رفت. من ماندم با دو بچه قد و نیم قد و از پس سیر کردن شکم آن ها بر نمی آمدم. از کارگری در خانه های مردم گرفته تا هر کار دیگری که فکرش را بکنید برای تأمین مواد و گذران زندگی انجام می دادم.اعتیادم بسیار شدید بود و به انجام کارهای خلاف می پرداختم. هر چند دلم برای فرزندانم می سوخت و با خود می گفتم مگر این ها چه گناهی کرده اند که باید ما پدر و مادرشان باشیم، ولی کار از این حرف ها گذشته بود و من در منجلاب فساد و اعتیاد فرو رفته بودم.چند سال بعد از جدایی از همسرم با مردی آشنا شدم که خودش زن و بچه داشت و به قصد کمک به من نزدیک شد.

 

زمان زیادی طول نکشید که او تمام زندگی ام شد و از همان اوایل آشنایی با هم ارتباط برقرار کردیم.او که می ترسید همسرش از وجود من در زندگی اش باخبر شود، تا اسم ازدواج را می آوردم، طفره می رفت و امروز و فردا می کرد. او ترسو بود و از طرفی خیلی به هم وابسته شده بودیم. سال ها یکی پس از دیگری گذشت، من و آن مرد، طاقت جدایی و ترک یکدیگر را نداشتیم.

 

او بعد از آشنایی با من معتاد شد و از مصرف هیچ مواد سنتی و صنعتی روی گردان نبود. ۲۰ سال از آشنایی و ارتباط ما گذشت و نگذاشتم فرزندانم از این رابطه بویی ببرند.این اواخر دیگر حالم از خودم و این ارتباط به هم می خورد، از طرفی او می خواست هر روزش را با من بگذراند. در واقع هر روز با هم ارتباط داشتیم، در کنارش مواد نیز مصرف می کردیم.

 

این ارتباط ادامه داشت تا این که یک روز از صبح دلم شور می زد. غروب بود که آن مرد زنگ زد و گفت که دلش گرفته و می خواهد پیش من بیاید، ولی من بهانه آوردم. هر چند انکار من فایده ای نداشت، چون او پشت در بود. به ناچار در را به رویش گشودم، نه حوصله خودم را داشتم و نه او را اما با چایی و میوه از او پذیرایی کردم.

 

ما با هم مشروبات الکلی و بعد شیشه مصرف کردیم. یک لحظه دیدم او از حال رفت. او را روی زمین خواباندم. نمی دانستم چه کنم، می ترسیدم دخترم سر برسد و آبرویم برود، او نفس نمی کشید و مرده بود، تصمیم گرفتم جسدش را به جایی ببرم که دستگیر شدم/رکنا

انتهای پیام

false
true
true
true

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

√ کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است
√ آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد


true